nasseria1

دلش یک روز یه دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت انگارواقعاُ دلش هوای تازه می خواست و دنبال دنیایی دیگر بود که اینقدر زود زنده ها براش کهنه شدند ، انگار او میدانست این قطعه سر نوشت او را بازگو میکند که با اجرای ان حالش دگرگون میشد، انگار میدانست شعری را که میخواند برای خودش و دلش میخواند ونه برای چیز دیگر، انگار میدانست این دنیا مثل زندانه و ماندن در این دنیا فایده ای ندارد، انگار میدانست این دنیا در نهایت بی رنگی است و انگار میدانست که کلید خوشبختی در این دنیا پیدا نمیشود که پشت پا به این دنیای مادی و فانی زد ورفت و آیا میداند دل ما چقدر هوای اورا کرده است آیا میداند یا نه؟

 

خوشا به سعادتت ناصریا

 

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه میکنیم گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنیم گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانمان رهایش نمیکنند گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمیکنیم.

منبع نوشته: ناصریا بندر